نوزده اردیبهشت امسال این پست رو نوشتم و تیر همین امسال یه بهم پیشنهاد شد!
مامان مردد بود اما من خواب دیده بودم و نمیخواستم فکر کنم اگر اون آدم همین باشه، ما بگیم نه.
مامان میگفت دختر.مگه مغز خر خوردی؟؟ هیشکیم نه، تو میخوای با ازدواج کنی؟
اگه این پست رو ننوشته بودم، تحت تاثیر حرفای مامان قرار میگرفتم.ولی خوندن این حرفا تو اون موقعیت بهم آرامش میداد.که همه شبیه هم نیستن.
اصلا واژه کثیف و تیره است. اینا نیستن. اینا اند.
بابا و مامان انقد این دست اون دست کردن که طرف خودش بپره.
ولی من نذاشتم. خونه معرف قرار گذاشتم و دیدمش.
تو راه مث سگ قلبم میزد. باورم نمیشد دارم میرم صحبت.
یک ساعت و نیم حرف زدیم. چقد آدم روشنی بود.ولی پاستوریزه.
با نهایت احترام باهاش حرف زدم و درباره زندگی یک پرسیدم و چقد قشنگ جواب داد.
میخواست ارشد دانشگاه شرکت کنه و روانشناسی بخونه.
معلم بود و ت رو محدود به منبر نمیدونست. برا ارتباط با بچه ها و فهمیدن حرفاشون فیلمایی که میدیدن رو نگاه و تحلیل میکرد و با زبان خودشون حرف میزد. من هنوز تردید داشتم از پاستوریزه بودنش. از توان من برای همراهیش. که لایقش هستم؟
ولی اون پسندید. اونقد که قرار مشاوره ازدواج رو داشت میذاشت :/
گفتم همه جا چادر سرنمیکنم.گاهی ندارم.گاهی اینطوری میپوشم( دقیقا جلوش با همون رفتم)
گفت ایرادی نداره. حجاب کامل مهمه که دارید. بعضیا معلومه بیخودی سر میکنن و اونطوری خوب نیست.
گفتم کوه؟
گفت همیشه میرم
گفتم سفر؟
گفت میرم و چندین جا رفتم.
گفتم فیلم میبینی؟
گفت دانلود میکنم و تو خونه میبینم.
میدونی خواهرش تو تلفن چی گفته بود؟ میدونی ترسش از چی بود؟
که حقوقش 2 تومنه. راضی هستین که پا پیش بذاریم؟
من با همه چی راضی بودم.ازون طرف هیچ خواستگاری هم نداشتم که تو جلسه اول انقد ازم راضی باشه و بخواد ادامه بده.
قرار شد زنگ بزنن و با خانواده بیان.
سه روز بعد معرف زنگ زد گفت منصرف شده و ادامه نمیده.
خیلی دوست دارم بدونم چه اتفاقی این وسط میفته که نظرا اینطوری برمیگرده.
احتمال میدم خانواده اش بخاطر پیچوندنای مامان و بابا ناراحت شده یا استخاره گرفته و بد اومده.
ولی راستش بعد جلسه مون رفتم مسجد و سر نماز خیلی گریه کردم. از اینکه احساس میکنم نسبت به اون زیادی پدرسوخته و کلاشم و پاستوریزگی اش اذیتم میکنه. از اینکه مناسبش نباشم و یه وقتی بگم "نه" که وابسته ام شده باشه و این عذابم بده.
راحت شدم از اینکه خودش گفت نه.
راحت شدم اما کلی سوال تو ذهنم یی جواب موند.
من آرامش اون خواب رو دوست داشتم. من حضور این آدم واقعی رو تو زندگیم دوست داشتم.
درباره این سایت